قوله تعالى: کان الناس أمة واحدة الآیة... از روى اشارت بر ذوق جوانمردان طریقت این آیت رمزى دیگر دارد، و معنى دیگر، میگوید پادشاه عالم دارنده جهان، و داناى نهان، اول که خلق را بیافرید در غشاوه ستر خلقیت آفرید، ابتدا که نهاد چنین نهاد، ظلمات صفات خلقیت محفوف گشت، برین خلقت همه در پرده عما یک گروه بودند، همه در ظلمت غیبت مجتمع، همه در اسر نهاد خود مانده، این چنان است که آن جوانمرد گفت:


در خرابات نهاد خود بر آسودست خلق،


غمزه برهم زن یکى تا خلق را بر هم زنى!

پس بریدى از آن عالم بى‏نهایت بمختصرى ایشان آمد، مصطفى صلى الله علیه و آله و سلم از آن برید این خبر داد که «خلق الله الخلق فى ظلمة فألقى علیهم من نوره، فمن اصابه من ذلک النور اهتدى، و من اخطاه ضل» چون این رسول از بى‏نهایتى بمختصرى ایشان رو نهاد، همه در آگاهى آمدند، اسیر ارادت، مقهور مشیت، جریح حکمت، گوش بر جد و بخت خویش نهاده: که تا چون آید؟ و بریشان چه حکم راند؟ آن گه دست تقدیر ایشان را بدو صنف کرد: نیک‏بختان و بدبختان، نیک‏بختان را گفت «هولاء للجنة و لا ابالى!» و بد بدبختان را گفت: «هولاء للنار و لا ابالى» یعنى از ملامت کنندگان باک نیست، و رسد ما را هر چه کنیم! و در آن پشیمانى نیست! لختى اهل سعادت بى هیچ موافقت، لختى اهل شقاوت بى هیچ مخالفت. هولاء للجنة و لا ابالى بجفائهم! و هولاء للنار و لا ابالى بوفائهم! نه باین وفا ما را سودست! نه بآن جفا ما را زیان، هر که ایمان آورد خود را سود کرد من همانم که بودم، بى نظیر و بى‏نیاز! هر که کفر آورد خود را زیان کرد، من همانم که بودم بى شریک و بى انباز! «یا عبادى!، لو ان اولکم و آخرکم، و نسکم و جنکم، و حیکم و میتکم، کانوا على اتقى قلب رجل منکم لم یزد ذلک فى ملکى شیئا، یا عبادى! لو ان اولکم و آخرکم و انسکم و جنکم و حیکم و میتکم کانوا على افجر قلب رجل منکم لم ینقص ذلک من ملکى شیئا.» و از لطیفها که باین آیت تعلق دارد: یکى آنست که مثل خلق عالم که در نهاد آدم مجتمع بودند کافر و مومن و صدیق و زندیق، همچون مثل بازرگانى است که مشک دارد، و آن مشک که دارد از بیم راه زن در میان انجدان تعبیه کند، مشک بوى انجدان بخود کشد، و انجدان نیز بوى مشک بخود کشد، چون بازرگان بمقصد رسد و ایمن شود بساطى فرو کند، مشک و انجدان بر آن نهد باد بر آن جهد، هر دو به بوى اصلى خویش باز شوند و عاریتى دست بدارند. همچنین در نهاد آدم، رایحه مومن به کافر رسید، و رایحه کافر بمومن رسید. و آن حسنات که در دنیا از کافر در وجود آید همه از آن رائحه مومن است که بوى رسید، و آن سیئات و معاصى که در دنیا از مومن بیاید، آن از رائحه کفر کافر است، فردا در قیامت بساط عدل بگسترانند، و باد عنایت فرو گشایند، حسنات کافر با مومن شود و سیئات مومن با کافر شود، حکم اولى و قضاء ازلى در رسد، عاریت واستاند، اصل فا اصل دهد، پاک با پاک شود، و خبیث با خبیث، لیمیز الله الخبیث من الطیب! أمْ حسبْتمْ أنْ تدْخلوا الْجنة الآیة... این چنانست که گویند:


نتوان گفتن حدیث خوبان آسان


آسان آسان حدیث ایشان نتوان

من احتشم رکوب الاهوال نفى عن درک الآمال! خبر ندارى که پیوستن در گسستن است، و زندگانى در مردن، و مراد ها در بى مرادى! پروانه شمع را وصال در وقت سوختن است و شمع را زندگى در سر بریدن است!


درد دین خود بو العجب دردیست کاندر وى چو شمع


چون شوى بیمار بهتر گردى از گردن زدن

خوش باغى و راغى است فردوس برین، لکن راه آن دشخوار است و گلبنى پر خارست. مصطفى صلى الله علیه و آله و سلم گفت: حفت الجنة بالمکاره‏


تا هر ناکسى و نااهلى دعوى آشنایى نکند. هلْ یسْتوی الذین یعْلمون و الذین لا یعْلمون مثال این قاعده دریاى است که آن دریا مقر جواهر گرانمایه، و در شب افروز ساختند و آن گه نهنگان و ماهیان عظیم حجاب آن جواهر و در ساختند. دو تن برخیزند که عشق آن در ایشان را در میدان طلب کشد. بکناره آن دریا شوند صعوبت آن بینند، و از فرات آن نهنگان هراس در ایشان پدید آید. از آن دو مرد یکى چون آن اهوال و احوال با صعوبت بیند بترسد، و از آن طلب قدم باز نهد و از گفتار خویش تبرا کند. این یکى صاحب آرزوى بود، در صفت رجولیت تمام نبود. پنداشت که این کار بآرزوى مجرد مى‏برآید، و بى رنج بسر گنج مى‏رسد و عزت شرع او را جواب میدهد که لیس الدین بالتمنى و لا بالتحلى.


با مات همى نهفته رازى باید


وز مات همى بخود نیازى باید

الحق تو نگو مرغى اى زاغ سیاه


کت جفت همى سپید بازى باید!

و آن دیگر مرد، که خداوند ارادت بود عشق جمال آن گوهر شب افروز دیده عقل وى از اهوال آن دریا بر دوزد، تا از آن معانى هیچ بخود راه ندهد، و آن جمال هر ساعتى و هر لحظتى بر وى جلوه میکند، تا وى شیفته‏تر و عاشق‏تر میشود! سرنگون بدریا شود! اگر سعادت مساعدت نماید و توفیق رفیق بود در شب افروز در قبض طلب وى آید، و اگر بعکس این بود جانش نهنگان بغارت برند، و نامش در جریده لا ابالى ثبت دارند و زبان حال گوید:


چون من دو هزار عاشق اندر ماهى


مى‏کشته شوند و بر نیاید آهى!